هذا بیان للناس پایگاه تخصصی پژوهشهای قرآن و حدیث
| ||
بسم الله الرحمن الرحیم شاید کمی نگارش این سطور با تاخیر انجام میشود؛ چرا که ماجرا به نمایشگاه کتاب امسال مربوط است، در حالی که اکنون بیش از دو ماه از آن گذشته است. اما مشغلههای فراوان و مأموریتهای پیدرپی باعث شد تا فرصتی برای نگارش این مطلب دست ندهد. به هر حال به حکم اینکه «ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است»، و نیز برای اینکه به وعدهای که به آقای سبحان عبدالهی داده بودم جامه عمل بپوشانم، لازم دیدم این سطور را بنگارم. امسال روزهای چهاردهم تا هفدهم اردیبهشت از طرف دانشکده برای خرید کتاب از نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران مأموریت داشتم. روز شانزدهم اردیبهشت حوالی عصر بود که کارمان در شبستان اصلی تمام شد و قرار شد به محل اسکان بازگردیم. در راه بازگشت در گوشهای از حیاط مصلی، دو پیرمرد توجهم را جلب کردند؛ نه به خاطر اینکه پیر بودند؛ که پیران بسیاری را، در کسوت خریدار، فروشنده یا حتی باربر، در نمایشگاه دیده بودم. بلکه به این خاطر که این پیرمردها بساط کتابفروشی، آن هم در حیاط مصلی، پهن کرده بودند. البته نفس بساط کتابفروشی داشتن هم چیز عجیبی نبود که بتواند توجهم را جلب کند، بلکه آنچه عجیب بود این بود که این دو، تنها سه عنوان کتاب کوچک برای فروش داشتند. با دقت در عناوین یکی از کتابها، یکی از آنها را شناختم. چون چندی پیش مقالهای راجع به پیرمردی که فقط سواد قرآنی دارد و تا کنون دو عنوان کتاب به رشته تحریر درآورده است، خوانده بودم. پیش رفتم و اندکی با آنها سخن گفتم و هر سه عنوان کتابشان را خریداری کردم. در همان زمان به آنها وعده دادم که در وبلاگ شخصیام دربارهشان سخن خواهم گفت. از ایشان خواستم تا اجازه دهند از آنها عکس بگیرم. نخست سبحان عبداللهی با غروری خاص و با لبخندی بر لب، دو کتابش «بالاتر از مجنون» و «جوانی کجایی که یادت به خیر» را در بغل گرفت و مقابل دوربین ایستاد. سپس ذبیحاله سلیمانی، کتابش «خداوند اسکار میدهد» را در دست گرفت و از پشت عینکش به دوربینم خیره شد. کتابها را که گرفتم تا قبل از اتمام مأموریتم خواندم. «بالاتر از مجنون» شرح حال عاشقی خود سبحان است که هرچند در آن پراکندهگویی فراوان است؛ به گونهای که در وسط داستان به بهانه یادکرد امام سجاد، روضه امام سجاد (علیه السلام) هم آورده است، اما از آنجا که حاصل طبع نویسندهای است که هیچیک از کلاسهای نویسندگی و آیین نگارش را، حتی در مقدماتیترین سطوح، تجربه نکرده است، میتواند برای ما جالب باشد. کتابی که ناشر آن، فقط به خاطر پادرمیانی یکی از دوستانش حاضر به چاپ آن، آن هم در دو هزار نسخه، شده بود و اکنون این کتاب به چاپ چهارم رسیده است. غرض از این گفتار معرفی این دو عزیز نبود؛ چرا که آنها به معرفی بنده نیازی ندارند و کافی است نامشان را در یکی از موتورهای جستجو وارد کنید تا با انبوهی از مطالب در معرفی ایشان روبهرو شوید. این همه گفتم تا برخی از دانشجویانمان که توان نوشتن یک نامه درخواست ندارند؛ چه برسد به نوشتن مقاله علمی و تحقیقی، با خواندن آن کمی به خود آیند و بدانند که چه اندازه از قافله عقب هستند. به امید روزی که دانشجویانمان دست از کپی کردن مقالات اینترنت بردارند و خود برای نوشتن دست به قلم ببرند. افسوس که «ما اکثر العبر و اقل الاعتبار»؛ چه بسیارند اسباب عبرت و چه اندک است پند گرفتن. دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست. گفتند: یافت مینشود گشتهایم ما گفت: آنچه یافت مینشود، آنم آرزوست. [ یکشنبه 92/4/23 ] [ 1:19 عصر ] [ نوروز امینی ]
[ دیدگاه شما ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |